
مروری بر «گیلگمش: کهنترین حماسهی بشری»
دوستی راهی به جاودانگی است
جواد لگزیان
در آن روزگاران قدیم که هنوز خورشید دوستی بر آسمان جریان داشت، بر الواح گلی افسانهای به یاد ماندنی نقش بست که تا آدمی هست در ستایش دوستی بگوید که چون جاودانگی زیباست.
کتاب «گیلگمش: کهنترین حماسهی بشری» ترجمهای است از این الواح گلی به فارسی که خواننده را به ژرفای صحرا و دریا میبرد تا حماسه مردی را بخواند که در جستجوی جاودانگی تا پایان جهان رفت و عجیب که گیاه جاودانگی یافت اما کامی برنگرفت و بر خاک افتاد با این همه او در دنیای افسانهها درخت دوستی کاشت و از دوستی راهی به جاودانگی یافت.
قصه پیدا شدن این دوازده لوح شکسته به پاییز سال ۱۸۴۹ برمیگردد. در این روز اوستن هنرى لایار دیپلمات و باستانشناس بریتانیایی در ساحل مقابل موصل در کویونجیک بزرگترین قصر نینوا را پیدا کرد. در دو تالارى که بعدها لایار کشف کرد، به کتابخانهای برخورد، کتابخانهای مرکب از سىهزار کتاب بر الواح گلى که براى آشور بانیپال ترتیب داده بودند، «براى قرائت شخص او». در این کتابخانه الواحى کشف شدند، که از نظر ادبى ارزش فوقالعادهای داشتند. نخستین حماسهى بزرگ تاریخ، افسانهى گیلگمش در این جا به دست آمد.
قرائت این الواح توسط جرج اسمیت صورت پذیرفت و سپس گئورگ بورکهارت آن را به آلمانی برگرداند و به این ترتیب نوبت به ترجمه فارسی دکتر داوود منشیزاده رسید.
در یادداشتی در ابتدای کتاب به قلم حمید حمید می خوانیم که: دوازده لوح شکسته که در کتابخانهى آشور بانیپال به دست آمده و اکنون در موزهى انگلستان نگهدارى مىشود جالبترین اثر ادبى بینالنهرین، یعنى حماسهى گیلگمش را در بر دارد. این حماسه نیز مانند ایلیاد هومر مجموعهای از داستانهاست که پیوستگى متینى با یکدیگر دارند و تاریخ بعض آنها به سه هزار سال قبل از میلاد مىرسد.
از شش پارهى: گیلگمش در سرزمین زندگانى، گیلگمش و گاو آسمان، طوفان، مرگ گیلگمش و آگاىکیش، گیلگمش و انکیدو و جهان زیرین، دو تکهى طوفان و افسانهى آفرینش آن، بهتفصیل در آثار ملل دیگر آمده است. قصیدهى سومرى گیلگمش و گاو آسمان و همچنین مرگ گیلگمش ناقص است. بهطور اجمال، بعض حوادث متنوع و گوناگون حماسهى گیلگمش که بیشتر دربارهى شخصیت اوست، از اصل و منبع سومرى است، حتى بعض وقایعى که در حماسهى سومرى گیلگمش مشابه ندارد، از سایر اساطیر و حماسههاى سومرى اقتباس شده است.
و اما خلاصه افسانه گیلگمش: در شهر اوروک در بینالنهرین باستان پادشاهی ستمگر به نام گیلگمش حکومت می کرد. گیلگمش خستگى ندارد، از سختىها شادتر مىشود. زورمندان، بزرگان، دانایان، پیر و جوان، توانایان و ناتوانان باید براى او کار کنند چرا که جلال اوروک بایستى، بیش از همهى سرزمینها و شهرها درخشش کند.
مردم از ظلم او به تنگ آمدند و به ایزدان شکایت بردند. انکیدو مردی وحشی از جانب خدایان به سوی هماوردی با گیلگمش شتافت اما پس از نبردی آیین خوش دوستی میان او و پادشاه اوروک آغاز شد.
گیلگمش و انکیدو میشنوند خومبابا، نگهبان جنگل سدر، که پاس سدرهاى مقدس به او سپرده شده، حد خود را نمى شناسد، و هر که به جنگل نزدیک مىشود، مىکشد، پس او را از پای درمیآورند.
پس از چندی ایشتار، الهه اوروک دلباخته گیلگمش میشود اما گیلگمش به او پاسخی شایسته نمیدهد. نر گاو آسمان از جانب پدر ایشتار به اوروک حمله میبرد و کشتزارها را نابود میکند اما گاو به دست گیلگمش و انکیدو از بین میرود.
ایزدان خشمگین در مسیر انتقام مرگ انکیدو را رقم میزنند و گیلگمش اندوهگین با خود نجوا میکند:
«من نیز مانند انکیدو نخواهم مرد؟ من؟ درد، قلب مرا شوریده. من از مرگ ترسیدهام، حال از روى دشتها مىشتابم. راهى مىگیرم، که نزد اوتناپیشتیم مىبرد، او، که زندگى جاوید را یافته؛ و مىشتابم، تا به او برسم.»
گیلگمش در سفری دراز اوتناپیشتیم را مییابد و راز گیاهی را در اعماق دریا درمییابد و آن را پیدا میکند اما ماری میرسد و گیاه جاودانگی را میرباید.
لوح دوازدهم از اینجا آغاز میشود که گیلگمش خسته به دیار مردگان میشتابد تا شاید دوست خویش انکیدو را ببیند اما در آن دیار دیداری در کار نیست و او باید بازگردد.
«وى نزد اِئا، ایزد داناى ژرفاها، استغاثه کرد: «سایهى اِنکیدو را از زیر خاک بر من بفرست! دنیاى زیر خاک او را رها نمىکند.»
پدر اعماق، سخن او را شنید، و با نِرگال زورمند، ایزد مردگان، گفت: «بشتاب، سوراخى در زمین بگشاى! روح انکیدو را بیرون بیار، تا وى با برادر خود، گیلگمش، گفتگو کند.» چون نِرگال زورمند این را شنید، با شتاب سوراخى در زمین گشود، و سایهى انکیدو را بیرون آورد. یکدیگر را شناختند، و از هم دورماندند.
با هم سخن مىگفتند. گیلگمش فریاد مىکشد و سایه پاسخ او را مىغرّد؛ گیلگمش دهان باز کرد و گفت: «حرف بزن، دوست من! حرف بزن، دوست من! از قانون خاکى، که دیدى، اینک مرا بیاگهان!»
«نمىتوانم، از آن به تو چیزى بگویم، رفیق، نمىتوانم، چیزى بگویم. اگر قانون خاکى، که دیدهام، بر تو بگویم، خواهى نشست و خواهى گریست.»
«مىخواهم، همیشه بنشینم و همیشه بگریم!»
«ببین، رفیقى، که تو او را به دست مىسودى و قلب تو خشنود مى شد، کرمها او را مانند جامهى کهنهیى مىخورند. انکیدو، دوست تو، که دست تو را مىگرفت، مانند خاک رس شده، او غبار زمین شده. او در خاک افتاد و خاک شد.»
گیلگمش مىخواست، باز هم بیشتر بپرسد، که سایهى انکیدو ناپدید گردید. گیلگمش به اوروک بازگشت، به شهرى، که حصارهاى بلند دارد. معبد بر فراز کوه مقدس به آسمان سر کشیده.
گیلگمش بر زمین افتاد، تا بخسبد؛ و مرگ او را در تالار درخشندهى قصر وى در آغوش کشید.»
اکنون پس از سالهای سال خواندن این داستان لطفی بسیار دارد و درسهایی بیشمار که حکایت از معرفت عمیق نگارندگان الواح کهن دارد، چرا که آن فرزانگان بر آن بودند که هر چند خاک سرانجام گیلگمش را در آغوش سرد خود کشید اما او به مدد دوستی به نام انکیدو بود که استبداد پادشاهی را وانهاده و اندیشه و مردمی پیشه کرد و به جستجوی جاودانگی شتافت و البته تا همیشه در یادها ماند با این رهنمود که دوستی راهی به جاودانگی است.
«گیلگمش: کهنترین حماسهی بشری» با ترجمه دکتر داوود منشیزاده را در قطع وزیری در ۱۱۲ صفحه با کاغذ مخصوص انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.